مامان شش دانگ

چند روزیه که مرخصی شش ماهه ام تموم شده و دوباره کار ...دوباره رادیو دوباره .... این شش ماهه اینقدر اتفاقهای جورواجور افتاده راستش اصلا دلم نمی خواست برگردم رادیو ... دلم نمی خواد از بچه هام دور بشم. هنوز دلم بابچه هامه به شکل شش دانگ و تمام وقت... بگذریم از کار و رادیو و حواشی این مکان عجیب و غریب ....

امیر عباس با اومدنش خوف و رجا رو به شکل تمام و کمال به زندگیمون تزریق کرد. ولش کن نمی خوام اون روزا و اون گریه ها و نگرانی ها رو دوباره با خودم مرور کنم.

امیر عباسم شیرین ... دلچسب... ناز ... مهربون و همه چی تمومه .... محمد علی دوستش داره و ارتباط خوبی باهاش برقرار کرده با هم حرف می زنن و می خندن محمد علی با اصطلاحات من در آوردی کلی ما رو می خندونه هر کدوممون یه لقبی داریم ... من : مامان جی می    امیر عباس : موچول   قربون صدقه امیر عباس که می ره ، میگه : امیر عباس مامان فدات. برام خوشاینده و می خندم. چند روز پیش دیدم آقای پدر هم می فرمایند امیر عباس مامان فدات. انگار جزو موظفی های من شده قربون این دوتا پسر گب گلی برم. محمدعلی : هزار تا لقب و عنوان داره جونی مونی مم از لقبای امیر عباسه  فقط واسه بابایی چیزی نساخته ... یه کمی کارهاش رو خودش انجام نمی ده یا با بی میلی انجام می ده منم بهش سخت نمیگیرم .. یادم باشه عکساشونو بذارم تو صفحه شون.

خدا مواظب بجه ها باش.


خوشم میاد که محمد علی وقتی باهام لج می کنه و بی هوا مشتشو به سمتم پرت می کنه مواظبه که به نی نی نخوره ... هوای نی نی رو داره ... از همون اول می گفت مامان شما دو تا نی نی تو دلته یکی ضحی یکی امیر عباس بعد که رفتیم سونوگرافی و فهمید که یکی نی نی هدیه خداست.. گفت پس ضحی واسه دفعه بعدیه این امیرعباس کوچولوئه .... منو بابایی نگرانیم که نکنه تو ذوقش بخوره وقتی بفهمه بچه دختره... اما خواست خدا با دل بچه ها موافقه ... مسافر ما پسره ... خوشحالم که یه جورن ... راستش فکر کنم بزرگ کردنش راحت تر باشه ... خواسته هاشن از یک جنسه (ایشاالله)

نمی تونم با امیر عباس حرف بزنم اونجوری که با محمد علی ام حرف می زدم... ولی خیلی دوسش دارم... تجربه دوم انگار صمیمی تره... نزدیکتر و واقعی تر ... صدای قلبشو وقتی می رم مطب دکتر می شنوم هر دفعه خدا رو شکر می کنم که یه بار دیگه لیاقت مادر شدن داشتم... دوستش دارم... یه ختم قران دیگه تو این ایام حالم رو جا میاره ... لقمه لقمه غذایی که می خورم دلم می خواد سهمی واسه اون باشه و اون وزن بگیره بزرگ بشه... واسش والعصر رو می خونم ... واسه سلامتی اش دعا می کنم و تکون خوردنهاش اینروزا تندتر و قوی تر می شه ... شک دارم که از اسمش خوشش میاد یا نه ولی محمد علی مطمئنه که اسمش همینه...

صبح که از خواب بیدار می شم ترس عجیبی همه جونم رو پر می کنه که نکنه خواب دیدم نکنه بچه ای تو کار نباشه... تکون می خوره و خواب از سرم می پره

بچه دوم

دو به شک گفتن و نگفتن اش بودم ... هرچقدر واسه محمد علی انتظار کشیدیم این یکی با حضورش غافلگیرمون کرد.

26 آذر 91 فهمیدم که برای بار دوم بهشت زیر پاهامه(ای جانم) خبر مثبت بودن آزمایشم اونقدر غافلگیرم کرد که نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ... هیجان تمام وجودم رو گرفته بود. اولین کسایی که فهمیدن محمد علی، مصطفی، مامانم.... بقیه بعد از یک ماه فهمیدن... همکارا و دوستای نزدیکم تازه متوجه شدن... واکنشهاشون رو دوست داشتم تبریکهاشون به دلم نشست ... عطیه، انوشه،زهره، فاطمه،آذر،مرضیه،فرزانه،هانیه،میترا و ... خیلی خوب بود. یه کمی می ترسم که فکر کنم طبیعیه.... بخاطر شغلم نگرانم ... که مطمئنم همه چی به موقع اش رو به رواه می شه.

یه نگرانی دیگه دارم که سلامتیشه... دعام کنید.

تولد سه سالگی

امروز تولد محمد علی .... یه روز بی نظیر ... عاشقشم. حسابی بزرگ شده و گاهی مراقب منه... دوست دارم  خوشم میاد که حواسش به منه و حس بزرگی بهش دست می ده ... گاهی هم هم سطح من می شه و با هم مشورت می کنیم. اما .... وای از روزایی که لج می کنه....

سوره توحید و کوثر و دعای فرج رو می خونه ... الفبای انگلیسی و فارسی رو هم بلده ... شعرم که تا دلت بخواد.

دوستای مهدش رو بهم معرفی می کنه .... از یکی از مربیاش خوشش میاد و از اونیکی نه ....

دیگه نمی دونم چی بگم فقط این برام مهمه که امروز تولدشه.

راستی هفته پیش یه اتفاق جالبی افتاد.... بعدها می گم.

سلام. امروز  21 مرداد 91 با همه دلمشغولی ها و کار و باری که دارم ویرم گرفته یه مطلب کوتاه هم از محمد علی بنویسم. (یادم باشه بعدها بیام و به شکل مشروح و مبسوط درباره اش حرف بزنم)

-محمد علی خیلی دلش می خواد وقتی مصطفی نیست نقش او رو واسه من بازی کنه... اونروز صدام می کنه و می پرسه

م.ع: داری چکار می کنم.

من: دارم ظرف می شورم.

م.ع: دستکش دستت کن!!!!!!!!!

-دلش می خواد گاهی نی نی بازی کنه

م.ع: نی نی شدم

من:آخی نی نی ام یه کمی حرف بزن

م.ع: هنوز حرف زدن بلد نیستم!!!!!!!!!

-عمرا وسایلش رو به کسی بده

م.ع: مامان امروز کی میاد خونه مون

من: (با کلی ذوق) عمو محسن اینا و مهدیس و ملیکا 

م.ع: موتورمو گمش کن که مهدیس خرابش نکنه!!!!!!!!!!!

-محبت می کنه خفن

م.ع: (اسمی که واسه من ساخته منکوجو ست) منکوجو مال خودمه 

من: (دیالوگ خاصی ندارم غش می کنم از خوشی)


من و محمد علی

سلام. محمد علی به مهد کودک عادت کرده و خانم اسکندری رو خیلی دوست داره . برام خیلی عجیبه که به محض ورود دستهاشو باز می کنه و مربی اش رو بغل می کنه. راستش خیلی خدا رو شکر می کنم که با این قضیه کنار اومده و البته عصرها که با سرویس سازمان می ریم خونه با من همکاری می کنه و آروم و کم صدا می شینه تا برسیم خونه .

اتفاقی که می خوام تعریف کنم تا هیجان اون روز از خاطرم نره یه کمی ... چیزه ...

روز یکشنبه 18 تیر 91 حوالی ساعت 15:15 رفتم دنبال محمد علی ... مربی اش آماده اش کرده بود و تا منو دید پرید بغلم .منم که بی جنبه پسر دوسال ونیمه مو غرق بوسه کردم و طبق روال فدای همه جاش شدم. اومدیم اتاق مادران و چند دقیقه نشستیم و محمد علی کمی بیسکوئیت خورد و بعد دیدم وقت زیاده تصمیم گرفتم ببرمش در محوطه که مثل یه پارک کوچکه تا بچه ام کمی بدوه و بازی کنه . بماند که محمد علی بیشتر اهل حرف و پرسشه تا دویدن و تحرک.

حدود  20 دقیقه مشغول بودیم و یه آبمیوه و کمی شکلات و ... سهم محمدعلی بود و خورد ... آها تا یادم نرفته بگم که به تازگی از جیش گرفتمش ولی پی پی اش رو هنوز تو مای بیبی می کنه. خلاصه آقا محمد علی خان حوالی ساعت 4 با ژست منحصر به فردش اعلام کرد که مای بی بی ببند می خوام پف کنم (منظور همان پی پی است) وای محمد علی الان! چشمتون روز بد نبینه که پروسه انجام و شستن و جمع کردن و لباس پوشاندن محمد علی تا 15 دقیقه بعد به طول انجامید حالا دلشوره از دست دادن سرویس تمام جون منو پر کرده و اصلا حواسم نیست که زیپ کوله پشتی ام رو درست نبستم . همینطور که بچه به بغل مسیر پارکینگ رو می دوم  تو نگو برخی از وسایلم داره از کیفم می ریزه ... چشمم که به سرویس افتاده انگار تشنه ای به چشمه ای رسیده باشه . ذوق کردم و تازه گوشم شنید که یکی از راننده های سرویس دنبال من وسایلم رو جمع کرده و صدام می زنه ....

خلاصه وقتی تو سرویس مستقر شدم و به راه افتادیم و ارومتر شدم کیفم رو بررسی کردم تا ببینم تمام وسایلمون هست یا نه ... همه چی بود ... عینک دودی  و بیسکوئیت و آب معدنی و لباسهای راحتی که تو مهد کودک می پوشه و ... آخ فقط یه چیز خیلی مهم از کیفم افتاده بود .....شورت محمد علی نیست... فکر کن ... در پارکینگ صدا و سیما... هی وای من!

مهد کودک

دیروز (۷خرداد۹۰) محمد علی رو اوردم مهد کودک اداره . راستش دو سه ماهه که من و مصطفی داریم مخ این خانمه (اسدی) مسئول ثبت نام بچه ها در مهد رو می زنیم که خانم تروخدا بذار بچه ما بیاد مهد کودک و بالاخره طرف راضی شد...

با سلام و صلوات (به معنی واقعی کلمه !!!!) محمد علی رو آوردیم...پزشک مربوطه معاینه اش کرد بماند که وقتی می خواست دست به بدنش بکشه و از بعضی چیزها مطمئن بشه محمد علی بلند گفت که مامان جوجومو نبینه (هی مامان فدای همه جات حالا ببینه چی می شه) ... بردمش مهد لباسهاشو عوض کردم اسباب بازیهاشو دادم دستش و رفتیم تو کلاسشون بچه ها رو دید که مثل مادرمرده ها نقش زمین بودن یکی شون مدام گریه می کرد طفلک از نفس افتاده بود ... بقیه هم مثلا بازی می کردن محمد علی یه کمی به بچه ها نگاه کرد و آهسته آهسته یخش باز شد و من آهسته آهسته از اتاق خارج شدم. در اتاق مربوط به مادران منتظر شدم بیست دقیقه بعد محمد علی اومد با چشم گریون. وای ... تا منو دید گفت: بریم . اصلا خوشم نیومد.

طفلک من .. طفلک مصطفی ..طفلک محمد علی که تا حوالی ساعت چهار دست به دست دادیم و اون روز گذشت . خجالت کشیدم که محمد علی رو آوردم محل کارم مصطفی هم همینطور. دست عبدالرحیم و امیری و کمانی و یزدیزاده و محمد نیاو اسماعیل پور و مرادیان درد نکنه که بچه رو مشغول کردن و محیط رو آروم نگه داشتن و نذاشتن زیاد اذیت بشیم.

کتاب خواندن سرگرمی مورد علاقه محمد علی

سلام محمد علی شعرهایی که می خونی رو دوست دارم.تقریبا همه کتابهای شیمو تو حفظی .. .جالبه که از روی عکسهای کتابت به ما می گی که شعرهاشو درست خوندیم یا غلط ... هیچ جوری نمی شه پیچوندت.

حسنی نگو بلا بگو رو انقدر قشنگ و ناز می خونی که می خوام بخورمت کتاب خوندن و نقاشی کشیدن رو خیلی دوست داری و بعد از اون دلت می خواد با ماشینهات بازی کنی

سر نماز خوندن میایی و منو می بوسی آخه عشقم نمی گی اونوقت می خوام غرق بوسه ات کنم و نمی تونم.

دلت می خواد ازت فیلم بگیرم و بهت نشون بدم.با کمال میل این کار رو می کنیم.

یه جمله هایی یاد گرفتی که نظر خاصی درباره اش ندارم. مثل : حامد ... می خوامت ... دوچرخه ... می چرخه ...متکا ... بخور از این کتکها و ...

خودتو خوب معرفی می کنی و گاهی دلت می خواد من و بابایی رو به اسم فامیلی صدا بزنی اونقدر ناز بهم می گی خانم ملالو که نگو... به بابایی می گی آقای جعفری

پسرم اینروزها وقتی ساکت می شم و هزار و یک فکر تو سرم دور می زنه میای سراغم و بهم می گی مامان بخند ... مامان حرف بزن

چقدر تو خوبی و چقدر داشتنت نعمت بزرگه ... کاش قدرشو بدونم.


اتاق کودک

اونقدر شیرین کاریهات زیاد شده که گاهی جامی مونم ... بعضی هاشو خاله تعریف می کنه چون خیلی از روزها با خاله ای و بعضی هاشو خودم شاهدم و یادم می ره که بنویسم یا واسه کسی تعریف کنم.

یکی از اون جمله های قشنگی که داری وقت اذانه ....  با همون زبون شیرینت می گی: از آسمون نماز می یاد.

سر از پا نمی شناسم وقتی صدام می زنی: مامان معصوم.

جیغ می زنی و اعصابم بهم می ریزه .... لباس عوض کردن رو زیاد دوست نداری ... وقتی می برمت دستشویی سه چهار دقیقه همدیگه رو بغل می کنیم و من غرق بوسه ات می کنم و بعد عوضت می کنم.

عاشق صورتتم ... دستهات ... پاهات ... وای محمد علی عاشق روزهایی هستم که از صبح تا شب باهمیم.

بذار تو هر سنی که بودی هزارتا ببوسمت.

شیرین زبانیها

اینروزا محمد علی خیلی بهتر صحبت می کنه . لغات بیشتری رو یادگرفته و جمله های پیچیده تری می گه ... الهه دختر برادرم رو خیلی دوست داره و بهش می گه الی عزیزم ... نیما پسر عموش رو نیما داداشی صدا می کنه و حاجی بابا و مامان جون اش رو با جمله هایی مثل دوستت دارم و بیا خونه مون سر ذوق میاره

وقتی آقای پدر میان خونه محمد علی اونقدر حرف می زنه و مشغولش می کنه و ازش می خواد که با هم بازی کنن که دیگه تقریبا فرصتی برای من نمی مونه ... (فکر نمی کردم هیچوقت بتونم تحمل کنم کسی با من در داشتن مصطفی شریک بشه... انحصار طلبی های یک دی ماهی ) گاهی مصطفی خسته می شه ولی بیشتر وقتا اونقدر با هم خوب و صمیمی هستن که دلم نمی یاد جمع شون رو بهم بزنم.

بوسیدن رو یاد گرفته و به شدت روی من حساسه با کوچکترین تغییر متوجه اوضاع روحی ام می شه و میاد و ببلم می کنه و دلداری ام می ده (عاشقشم)

چند روز پیش تو ماشین بودیم و داشتیم برمی گشتیم خونه طبق معمول محمد علی می خواست که آهنگ منصور رو بشنوه (بری باخ) مصطفی با صبر و حوصله این آهنگ رو براش می ذاشت و تا تموم می شده دوباره از اول ... نزدیکای خونه که رسیدیم ... محمدعلی دستاشو باز کرد و گفت : بابایی بپر ببلم

فکر کن ! مصطفی تو اولین جایی که می شد پارک کرد و دوتایی تو این جای تنگ پریدن ببل همدیگه.(منظور از ببل همان بغل است)